سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

دخمل کوچولو

درد دلهایی با نی نی

گل من سلام.دیشب با بابایی بیمارستان های مختلف رو سرچ می کردیم .تا بتونیم یه بیمارستان خوب با هزینه مناسب پیدا کنیم.راستی دیشب توی اخبار یه مسجد رو نشون داد که بر اساس گود برداری غیر اصولی ریخته بود.و ٦ تا خانم فوت کرده بودند. خیلی ناراحت کننده بود.امروز گلم به سونوگرافی زنگ زدم گفت برای ٥ شنبه هستن و ما باید ٥شنبه بریم سونو گرافی تا وضعیت عسلی مامان چک بشه.این روزا خیلی کند می گذره.خدا کنه زود زود به خوبی بگذره تا زودتر به دنیا بیای.دوست دارم بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووسسسسس ...
5 ارديبهشت 1391

درد دلهایی با نی نی

امروز دوباره ذهنم خیلی در گیر شده .همش به اینده و وقتی تو گلم به دنیا بیای فکر می کنم.یه جورایی می ترسم.یه جورایی هم درگیر و کلافم. باید فقط به تو گل نازم و بابایی و ارامش شما فکر کنم .اینجوری بهتره ولی میگم نکنه من از عهده نی نی بر نیام و مامان خوبی براش نباشم.گلم تو می تونی برام دعا کنی.بابا می گه یه روز به همه فکرات می خندی.همیشه توی موقعیت جدید همین جور می شم ولی اخرش به خوبی و خوشی تموم می شه امیدوارم تو هم که به دنیا بیای یه روز به همه فکرام بخندم و حرف بابا مثل همیشه درست از اب در بیاد. ...
5 ارديبهشت 1391

امروز تولد داریم هووووووررررررررااااااا

گل من امروز تولد خاله سحر جونه. اخ جون امروز تولد داریم خاله گلم تولدت مبارک.صد صدو ده ساله شی نه صد و بیست ساله شی نه صد و بیست سال کمه همیشه زنده باشی .هوووووورررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااا ...
5 ارديبهشت 1391

دوست من

سلام سلام به دوست من که هستی رو به روی من مثل توام فقط کمی سفیده رنگ و روی من من می تونم نگات کنم مثل تو سر تکون بدم خب بلدم که مثل تو  دست و پامو تکون بدم                     ...
5 ارديبهشت 1391

شب بخیر

خرگوش ناز کوچولو شب بخیر خرس قشنگ چاقالو شب بخیر خسته شدم دلم می خواد بخوابم بره من به من بگو شب بخیر   ...
5 ارديبهشت 1391

بابا به وبلاگ نی نی نظم میده

خبر خبر:بابا امشب که از سر کار اومد بدون اینکه من حرفی بزنم نشست پای کامپیوتر و وبلاگ نی نی رو نظم داد گفت هر چی هم که می خوای بگو برات بذارم.خیلی جالب بود .دست بابایی درد نکنه ...
4 ارديبهشت 1391

مامان دسته گل به اب میده

سلام جیگره مامان.امروز کلی دسته گل به اب دادم.امروز اولین دسته گلی که به اب دادم این بود که پرده حمام رو با میلش کندم گذاشتم بابایی بیاد درست کنه که گفت خراب شده و نمی شه بعد شیر دستشویی رو شکوندم بعد اب ساختمون ما قطع شدالبته دیگه کار من نبود منم رفتم خونه عمه.عمه جونم ما رو شام نگه داشت و بابا اومد اونجا .عمه سه شنبه با مامانی دارن میرن شمال .منم از بابا قول گرفتم که یه روز تعطیلی ببره ما رو خونه مامان جون که فکر نمی کنم روی قولش بمونه ...
4 ارديبهشت 1391